اسمش... بود و همه او را آقای صابر... میخواندند!در بسیج دانش آموزی، هنرمندان دیده بودمش! کودک بود و ادعای...
نمیدانم در پی چه بود اما ناگاه... حین سفر وارد اتوبوس ما شد! همراه ما! یادم است: تریموس چای را وسط اتوبوس بین قسمت آقایان و...و با برخی از خواهران که کشته مرده مباحث اعتقادی، خداشناسی و ... از زبان دلنشین او بودند مباحثه میکردند.
مسئول خواهران برآشفت! با او بحث کرد اما در جوابش گفت: وظیفه شرعی من بود تا بینش خواهرا رو روشن کنم!مسئول گفت:...! و او گفت:...
از او دلگیرم چراکه بمحض ورودش همه جیز بهم ریخت!
نوشته ام را با حس واقعی ام به او نوشتم چرا که ... !کاش می توانستم دید بهتری نسبت به او داشته باشم!
|